محمدجواد میری
۱. «ایران» پیش و بیش از آن که در ذهن ما قلمرویی سیاسی باشد، بوستانی معنوی و باغی بهارآور است. منشوری است که نور حقیقت و فضیلت در هر گوشۀ جغرافیای آن بازتابی تازه داشته و دارد. شاید این گزاره را مقبول نظر همگان تصور کنیم. اما کافی است توجه کنیم که گاه ایرانی بودن یا هر قید هویتی دیگری که ما را به مکان، زمان، زبان، نژاد و... پیوند میدهد، در نگاه بسیاری از دیگران مایۀ شرمساری یا دستاویز خودبرتربینی است.
۲. دستهای همیشه باور داشته و دارند که رستگاری جایی بیرون از اینجاست و راه رستگاری، تهی شدن از خود برای هضم الگویی دیگر یا درآمدن به خدمت دیگری است؛ نسخهای که بیشتر، همان «دیگر»ان خواستهاند برای ما بپیچند. از لشکر اسکندر مقدونی که پایهگذار یونانیمآبی در ایران بودند بگیرید تا دستگاه خلافت اموی که بر خلاف اسلام، استیلای عرب بر عجم را میپسندید. اما مهمتر از همه، استیلای فرهنگ و تمدن مادیگرایی بود که نخست با فسون فن یا فریب داد و ستد آمد و سپس فتنهها از آستین افکند.
۳. کم کم از بطن همین غربگرایی، تقلید پیچیدهتری درست شد؛ ناسیونالیسم غربی. روشنفکرانی ملیگرا سر بر آوردند که حالا با ایران و ایرانی بودن خوب بودند، اما فقط با ایرانی شبیه به یک کشور فرنگی. این بار هر چه از سنت و خصلت ایرانی در دسترس بود، مانع نیل به آن ترقی فرنگیمآب تلقی شد و نهایتاً ایران باستان -که تهی از رکن بالفعل هویت ایرانی، یعنی اسلامیت بود- نمونۀ ایرانیت جلوه داده شد.
۴. اینگونه ایران تبدیل شد به مفهومی که از سویی در تقابل و تمایز با همزادان منطقهای خود است و از سوی دیگر تمنای ازخودبیگانگی را زیر نقابی نو دنبال میکند؛ نقابِ -به قول جلال آل احمد- «زرتشتیبازی و هخامنشیبازی»! از آن پس بود که معجون مرکبی از خودتحقیری و خودبرتربینی خلق شد: هر چه خیال میکنیم قرنها پیش بودهایم یا در خون اهوراییمان نهفته است خوب است و هر چه اخیرا بوده و هستیم بد است!
۵. روایت ما از ایران میتواند نه از جنس «خودکمبینی» باشد و نه «خودبرتربینی»، بلکه از سر «خودشناسی» باشد. رشد ملت و امت نیز چون رشد انسانی است که نیازمند است حسن و عیب خود را بشناسد و گذر خود به صراط مستقیم الهی را از نقطهای که هست شروع کند و متوکلانه اولاً دست به زانوی معرفت و کوشش و تقوای خود –و نه دیگران- بگذارد.
۶. در این نگرش، ایرانی نه قوم توسریخوردۀ تاریخ است و نه نژاد برتر و منجی جهان. انبانی از تجربۀ متراکم تاریخی و گنجی از معرفت و دانش دارد که کاملترین نیست، اما کم هم نیست. و انسان ایرانی در مقام هویت جمعی خود، هم در برابر قوتها و دانستههای خود مسئولیتهای بزرگ دارد و هم در برابر ضعفهایش.
۷. اینگونه است که امت یا ملت یا مردم بودن، اساس نسبتش با دیگران، نه «همزیستی خنثی» است، نه «تنش برتریطلبانه» و نه «تقلید گداصفتانه»، بلکه «تواصی و تعاون در مسیر رشد» است. با همین منطق، هر تعلق هویتی و بومی، نه زمینۀ تصلب و توقف و تنازع است و نه تا وقتی حامل خصلتی یا سنتی مثبت و مفید باشد امری زائد و بیثمر است.
۸. همینجاست که اهمیت آرمان مشترک ملی و امتی از سویی و جایگاه مهم هنر از سوی دیگر آشکار میشود. تا وقتی عزمها جزم آرمانی مقدس و متعالی نباشد، بازگشت به بوم چیزی جز سرگردانی در کثرتها و خاطرهبازی با سنتها نخواهد بود. اما وقتی هر انسان -و هر بوم- به مثابۀ محل انعکاس فطرت الهی نگریسته شود، محاسنش به توشۀ رشد خود و الگوی امثال او بدل میشود و معایبش پوشانده و درمان میشود.
۹. هنر در این میان، از مهمترین آینههای خودشناسی و آهنگِ راهسپاری در مسیر آرمان است. همچنان که فرد با روایتدرمانی، به وصف مفید و موثری از خود میرسد، تبیین و روایت هنری –و نه فقط رسانهای- نیز مردم را به وصف موثری از آن چه هستیم و آن چه میتوانیم باشیم میرساند. مهم این است که ایران و بومهای ارزشمند آن را با جهانبینی فطری و ذیل آرمان الهی ببینیم و بفهمیم و نه با عینک نوستالژی یا تعصب یا توریسم.
متن کامل این مطلب را میتوانید در صفحات ۴ و ۵ شماره پنجم سوره سیمرغ بخوانید.